محل تبلیغات شما

بعد از ظهر دلگیری بود،مثل بعد از ظهرهای دلگیر سالهای گذشته ،محل هم همان محل ومکان هم همان مکان(میدان سرچشمه)،مطب پزشک مملو از بیمارانی بود که بعضی ها نای حرف زدن نداشتند و برخی ها که مریض نبودند درحال گفتگو در مورد بیماری ها و اظهار نظر در مورد مسائل روز بودند.هنوز دکتر نیامده بود.منشی می گفت در اتاق عمل هست تا یک ربع دیگر می رسد. زمان به کندی می گذشت ساعت 9/17 دقیقه بود که پزشک وارد مطب شد بیماران به تکاپو افتادند که زودتر ویزیت شوند.همه بلند شده و دور میز منشی جمع شدند.منشی با صدای بلند گفت چه خبر شده است؟همه تان ، به نوبت ویزیت می شوید.کمی از همهه کاسته می شود واولین بیمار وارد اتاق معاینه می شود خیلی زود بیمار بعدی و من که نفریازدهم هستم ساعت 10 و 5 دقیقه وارد اتاق معاینه می شوم خیلی سریع جواب رادیولوژی و سونوگرافی را می خواند وکلیشه های سی تی اسکن را می بیند  وبه من می گوید:در کلیه راست تو یک غده و تومور وجود دارد که بعد از بیوپسی باید جراحی شود.حرفهایش تمام نشده که زنگ می زند و مریض بعدی وارد می شود با شنیدن کلمه تومور و بیوپسی دلم می ریزد می پرسم آقای دکتر حالا من چیکار کنم،می گوید باید جراحی شوی دیگر به سوالات من پاسخ نمی دهد رپورتها و کلیشه ها سی تی اسکن را به من داده و با مریضی بعد مشغول صحبت می شود،کلیشه ها و رپورتها از دستم سر می خورند و کف اتاق معاینه را می پوشانند خم می شوم وهمه آنها جمع می کنم و در اتاق تزریقات روی تخت تزریقات می گذارم آنها را مرتبط کرده ودر نایلکس گذاشته واز مطب خارج می شوم.از کوچه معصومین خودم را میدان سرچشمه می رسانم سردرگم هستم که چکار کنم واز کجا بروم.پیاده به راه می افتم تا به خانه برسم ساعت 10 وسی و پنج دقیقه است که به طرف میدان شریعتی حرکت می کنم خیابان ها هنوز شلوغ است و پیاده روها پر از افرادی که بی خیال وبی توجه به هم وبا عجله در حال حرکتند.یادسالهای گذشته می افتم که بعد از شنیدن  نتیجه آزمایشات پدر و مادر مرحومم از همین مسیر خودم را به خانه رساندم آن روزها با دوچرخه بودم ولی امروز پیاده، آنروزها پدرو مادرم تومور داشتند ولی امروز خودم گرفتار تومور شده ام.دلم می گیرد ،برای خودم که قرار است تنها 54 روز دیگر بازنشسته شوم ،دلم برای دخترهام می سوزد،برای همه شان بخصوص به نازدانه کوچکم هلنا،که شش سال بیشتر ندارد وخیلی به من انس دارد وتا می رسم به خانه طرفم می دودودستهای کوچکش را بارکرده وبه آغوشم می پرد و با غرق بوسه می کند،               برای همسرم که تنها مردزندگیش هستم،نه برادری دارد و نه پسری ،راه  میروم وبا خودم حرف می زنم پسران و دختران جوانی را می بینم که دست در دست هم از جلو یم رد می شوند وبا شور وشوق باهم حرف می زنند از میدان شریعتی به طرف نائبی تغییر مسیر می دهم مفازه ها با چراغهای پر نورو رنگارنگ چشم هر بیننده ای را نوازش می دهند ولی برایم هیچ جذابیتی ندارند.روزهای زندگیم از کودکی تا حال حاضر مثل یک پرده سینما در حال گذر هستند. از سه راه دانش به طرف شهرک حافظ رد می شوم بی خیال حرکت ماشینها هستم که صدای بوق ماشینی در وسط خیابان مرابه خود می آورد از راننده عذر خواهی کرده بر سرعت خود می افزایم  در پیاده روها کمتر کسی دیده می شود یاد شعری از بابا طاهر عریان می افتم  

  به گورستان گذر کردم صباحی

شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله ای با خاک می گفت

که این دنیا نمی ارزد به کاهی

به گورستان گذر کردم کم و بیش

بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویشی بی کفن در خاک خفته

نه دولتمند برد از یک کفن بیش

دیگرحالم دگرگون شده است با خود زمزمه می کنم شعر است که می خوانم، شعرهای سوری و ایکنجی بهلول مرحوم عاصم را می خوانم دیگر به هیچ چیزی توجه ندارم ابیاتی از ترانه های محلی وشعرای بنام حافظ و سعدی و شهریار می خوانم از پارک حافظ گذشته و به طرف میدان کشاورز می روم در بزرگراه ماشینها با آخرین سرعت در حرکت هستند ساعت 11 و بیست دقیقه است که به خانه می رسم.اهل خانه هنوز منتظرند تا باهم شام بخوریم .درجواب آنها می گویم چیزی مهمی نیست سه ماه دیگر جهت بررسی مراجعه می کنم.شام را با هم می خوریم وبه رختخواب می روم وبا انبوهی از حرفهاو حدیثها سر بر بالش می گذارم و این داستان همچنان ادمه دارد

امروز ابتدائی تعطیله

عمو حسین آقا! می خواهی چه درست کنی؟

بعد از ظهرهای این چنینی......

ها ,  ,میدان ,خانه ,اتاق ,هم ,    ,بعد از ,را می ,می شود ,می کنم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نشاط در مدرسه