محل تبلیغات شما



تازه درمرکز بهداشت شهرستان اردبیل استخدام شده بودم.درفصول گرم سال و روزهائیکه هوا گرم بود با دوچرخه نیم کرسی که ظهراب برایم خریده بود به روستای شیخ کلخوران که محل کارم بود می رفتم .زمستان سال 1371 بود .آن سالها من همیشه کیف مدرسه به دست داشتم وبه هر جا می رفتم کتابهایم را به همرا داشتم تا اگر فرصتی پیش آمد،مطالعه کنم چون تازه از سربازی آمده بودم ودوست داشتم در دانشگاه ادامه تحصیل دهم .آن روز مثل همه روزهای زمستان شهر اردبیل،برف باریده بود و کوچه ها و خیابانها لغزنده بود. آموزش و پروش مقطع پیش دبستانی و ابتدائی را تعطیل اعلام کرده بود.ساعت 7 صبح بود که به دروازه مشگین شهر که ایستگاه اتوبوس روستای شیخ کلخوران بود نزدیک می شدم، پیرزنی عصا بدست به من نزدیک شد، نگاهی به من نمود گفت،پسر جان این صبح زود کجا می روی؟مگر نمیدانی امروزمدارس ابتدائی تعطیله؟نگاهی به پیر زن کردم وگفتم خیلی ممنون مادر .که به من گفتی،یادم رفت رادیو را گوش کنم. پیرزن گفت، حالا که فهمیدی،برگرد خانه وبخواب، از پیرزن تشکر کرده وبه ایستگاه اتوبوس رسیدم،پیرزن در حالیکه به من نگاه می کرد و گالش هایش را با تکه های پارچه زنجیر کرده بود عصا ن به طرف نانوائی به راه خود ادامه داد و من در حالیکه کیف کتابهایم در دستم بود منتظر اتوبوس روستا شدم. اری اینچنین بود روزهای زندگی ما   .


در روزگاران گذشته که پزشک و درمانگاهی وجود نداشت کارهای درمانی و پزشکی در شهرها وروستا ها توسط حکیمان  وشکسته بند ها که با طبی سنتی آشنائی داشتند انجام می شد.کارهای مربوط به کشیدن دندان وحجامت و ختنه توسط دلاکان صورت می گرفت.در روستای شندرشامی کلیه امورات مربوط به طبابت و شکسته بندی توسط حاجی حاجی آقا انجام می شد و سایر کارهای مربوطه توسط پسرانش حسین آقا و قدیر آقا رتق و فتق می شد.حسین آقا همه امورات روستا ازعروسی و عزا وسلمانی و حجامت و ختنه و. را برعهده است.در ان ایام از سرتاسر منطقه اردبیل و حتی از سراسر ایران جهت درمان بیماریها و شکسته بندی به حضور حاجی حاجی آقا می آمدند.حاجی آقا سر آمد بزرگان روستا و منطقه بود وبه برکت موجود او شل و چولاق در منطقه بسیار کمتر از سایر مناطق اردبیل بود. تمراز یکی از هزاران پسری  بود که توسط حسین آقا مورد ختنه قرار گرفته بود،اما به عللی ختنه او به طور صحیح انجام نشده بود ونیاز بود که دوبار مورد عمل قرار گیرد.تمراز دیگر پسر بزرگی شده بود که برای ختنه دوبار به استا حسین آقا مراجعه می کرد. همین که حسین آقا وسایلش را آماده می کرد تا تمراز را برای بار دوم ختنه کند،تماز رو به حسین آقا نمو وگفت: عمو می خواهی چکار کنی؟ می خواهی آتقدر این را ببری تا چیز. درست کنی، آنهائی که انجام بودند از بزرگ وکوچه خندیدند و استا حسین آقا کارش را انجام داد . ازآن ایام به بعد در افواه مردم روستا این سخن به عنوان یک ضرب المثل در آمد که بیشتر برای کارهای بی ثمر و ناتمام مورد استفاده قرار می گیرد.

 


بعد از ظهر دلگیری بود،مثل بعد از ظهرهای دلگیر سالهای گذشته ،محل هم همان محل ومکان هم همان مکان(میدان سرچشمه)،مطب پزشک مملو از بیمارانی بود که بعضی ها نای حرف زدن نداشتند و برخی ها که مریض نبودند درحال گفتگو در مورد بیماری ها و اظهار نظر در مورد مسائل روز بودند.هنوز دکتر نیامده بود.منشی می گفت در اتاق عمل هست تا یک ربع دیگر می رسد. زمان به کندی می گذشت ساعت 9/17 دقیقه بود که پزشک وارد مطب شد بیماران به تکاپو افتادند که زودتر ویزیت شوند.همه بلند شده و دور میز منشی جمع شدند.منشی با صدای بلند گفت چه خبر شده است؟همه تان ، به نوبت ویزیت می شوید.کمی از همهه کاسته می شود واولین بیمار وارد اتاق معاینه می شود خیلی زود بیمار بعدی و من که نفریازدهم هستم ساعت 10 و 5 دقیقه وارد اتاق معاینه می شوم خیلی سریع جواب رادیولوژی و سونوگرافی را می خواند وکلیشه های سی تی اسکن را می بیند  وبه من می گوید:در کلیه راست تو یک غده و تومور وجود دارد که بعد از بیوپسی باید جراحی شود.حرفهایش تمام نشده که زنگ می زند و مریض بعدی وارد می شود با شنیدن کلمه تومور و بیوپسی دلم می ریزد می پرسم آقای دکتر حالا من چیکار کنم،می گوید باید جراحی شوی دیگر به سوالات من پاسخ نمی دهد رپورتها و کلیشه ها سی تی اسکن را به من داده و با مریضی بعد مشغول صحبت می شود،کلیشه ها و رپورتها از دستم سر می خورند و کف اتاق معاینه را می پوشانند خم می شوم وهمه آنها جمع می کنم و در اتاق تزریقات روی تخت تزریقات می گذارم آنها را مرتبط کرده ودر نایلکس گذاشته واز مطب خارج می شوم.از کوچه معصومین خودم را میدان سرچشمه می رسانم سردرگم هستم که چکار کنم واز کجا بروم.پیاده به راه می افتم تا به خانه برسم ساعت 10 وسی و پنج دقیقه است که به طرف میدان شریعتی حرکت می کنم خیابان ها هنوز شلوغ است و پیاده روها پر از افرادی که بی خیال وبی توجه به هم وبا عجله در حال حرکتند.یادسالهای گذشته می افتم که بعد از شنیدن  نتیجه آزمایشات پدر و مادر مرحومم از همین مسیر خودم را به خانه رساندم آن روزها با دوچرخه بودم ولی امروز پیاده، آنروزها پدرو مادرم تومور داشتند ولی امروز خودم گرفتار تومور شده ام.دلم می گیرد ،برای خودم که قرار است تنها 54 روز دیگر بازنشسته شوم ،دلم برای دخترهام می سوزد،برای همه شان بخصوص به نازدانه کوچکم هلنا،که شش سال بیشتر ندارد وخیلی به من انس دارد وتا می رسم به خانه طرفم می دودودستهای کوچکش را بارکرده وبه آغوشم می پرد و با غرق بوسه می کند،               برای همسرم که تنها مردزندگیش هستم،نه برادری دارد و نه پسری ،راه  میروم وبا خودم حرف می زنم پسران و دختران جوانی را می بینم که دست در دست هم از جلو یم رد می شوند وبا شور وشوق باهم حرف می زنند از میدان شریعتی به طرف نائبی تغییر مسیر می دهم مفازه ها با چراغهای پر نورو رنگارنگ چشم هر بیننده ای را نوازش می دهند ولی برایم هیچ جذابیتی ندارند.روزهای زندگیم از کودکی تا حال حاضر مثل یک پرده سینما در حال گذر هستند. از سه راه دانش به طرف شهرک حافظ رد می شوم بی خیال حرکت ماشینها هستم که صدای بوق ماشینی در وسط خیابان مرابه خود می آورد از راننده عذر خواهی کرده بر سرعت خود می افزایم  در پیاده روها کمتر کسی دیده می شود یاد شعری از بابا طاهر عریان می افتم  

  به گورستان گذر کردم صباحی

شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله ای با خاک می گفت

که این دنیا نمی ارزد به کاهی

به گورستان گذر کردم کم و بیش

بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویشی بی کفن در خاک خفته

نه دولتمند برد از یک کفن بیش

دیگرحالم دگرگون شده است با خود زمزمه می کنم شعر است که می خوانم، شعرهای سوری و ایکنجی بهلول مرحوم عاصم را می خوانم دیگر به هیچ چیزی توجه ندارم ابیاتی از ترانه های محلی وشعرای بنام حافظ و سعدی و شهریار می خوانم از پارک حافظ گذشته و به طرف میدان کشاورز می روم در بزرگراه ماشینها با آخرین سرعت در حرکت هستند ساعت 11 و بیست دقیقه است که به خانه می رسم.اهل خانه هنوز منتظرند تا باهم شام بخوریم .درجواب آنها می گویم چیزی مهمی نیست سه ماه دیگر جهت بررسی مراجعه می کنم.شام را با هم می خوریم وبه رختخواب می روم وبا انبوهی از حرفهاو حدیثها سر بر بالش می گذارم و این داستان همچنان ادمه دارد


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها