محل تبلیغات شما

تازه درمرکز بهداشت شهرستان اردبیل استخدام شده بودم.درفصول گرم سال و روزهائیکه هوا گرم بود با دوچرخه نیم کرسی که ظهراب برایم خریده بود به روستای شیخ کلخوران که محل کارم بود می رفتم .زمستان سال 1371 بود .آن سالها من همیشه کیف مدرسه به دست داشتم وبه هر جا می رفتم کتابهایم را به همرا داشتم تا اگر فرصتی پیش آمد،مطالعه کنم چون تازه از سربازی آمده بودم ودوست داشتم در دانشگاه ادامه تحصیل دهم .آن روز مثل همه روزهای زمستان شهر اردبیل،برف باریده بود و کوچه ها و خیابانها لغزنده بود. آموزش و پروش مقطع پیش دبستانی و ابتدائی را تعطیل اعلام کرده بود.ساعت 7 صبح بود که به دروازه مشگین شهر که ایستگاه اتوبوس روستای شیخ کلخوران بود نزدیک می شدم، پیرزنی عصا بدست به من نزدیک شد، نگاهی به من نمود گفت،پسر جان این صبح زود کجا می روی؟مگر نمیدانی امروزمدارس ابتدائی تعطیله؟نگاهی به پیر زن کردم وگفتم خیلی ممنون مادر .که به من گفتی،یادم رفت رادیو را گوش کنم. پیرزن گفت، حالا که فهمیدی،برگرد خانه وبخواب، از پیرزن تشکر کرده وبه ایستگاه اتوبوس رسیدم،پیرزن در حالیکه به من نگاه می کرد و گالش هایش را با تکه های پارچه زنجیر کرده بود عصا ن به طرف نانوائی به راه خود ادامه داد و من در حالیکه کیف کتابهایم در دستم بود منتظر اتوبوس روستا شدم. اری اینچنین بود روزهای زندگی ما   .

امروز ابتدائی تعطیله

عمو حسین آقا! می خواهی چه درست کنی؟

بعد از ظهرهای این چنینی......

ابتدائی ,داشتم ,کرده ,اتوبوس ,کتابهایم ,پیش ,به من ,روستای شیخ ,در حالیکه ,کرده بود ,شیخ کلخوران

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها